Saturday 17 January 2009

تقدیم به فرزندان فلسطین
....
و انسان
شرمنده از خویش
شرمندۀ قرن ها و هزاره ها
و بر این قدمت چه حاصلی! چه حاصلی

در این تاریکی تاریخ
چه رازهاست که به سخن نشسته
وچه رازها که ناگفته خشکید در گلو
و انسان
جز براین تاریکی بر هیچ نیفزود
آه بگذارید براین کاشانه بگریم
دستی که ما را ناهمگون ساخت
و بر سرلوح ما مرگ را زیبنده تر می دید
اژدهایی ست
و سهمگین رویایی
نعره کشان و کف آلوده
خشکیده لب و در هراس
خون ما را بر زمین میخواهد
و ما را دشمن بر خویش
واو را لذتی مشمئـز کننده
که بر آن انتهایی نیست

و بر این عطش پایانی نبود
و بر این عطش پایانی نیست!

آه اشکهایم
اگر کفافم دهید
اقیانوسی می خواهمتان
که بشویم
این خانۀ محنت را
وچراغی بر درش بیاوزم
که عشق را پرتو افکند
تا درخشندگیِ نورش را

سایه بانی نباشد
و انسان
چه شرمنده و مغموم

!و چه بی حاصلی
خواهم ازین رویا بدر آیم
که ای کاش زبنیادش نبود
آنگونه که از خواب آشفته بر آیم
آه، بگذارید براین کاشانه بگریم
چه کسی از دوست داشتن می هراسد
دستانی که آتش را بر ما خواست
،،خانه اش ویران باد،،*
***
قصابان به هیبت به تماشا نشسته اند
قربانیان، گسترده بر فرش زمین
وفاتحان بی حاصلی
لاشخور وار بر اجساد مردگان
تسخیر اعتبار انسان را جشن می گیرند
نعره کشان و مست
دهان به تعفن می گشایند
که این منم انسان متمدن
یکه تازٍ هر اشاره
عقربک زمان به اشارتیست مرا
!!صاحب بی بدیلم من

وارثان بی حاصلی
بی اعتبار از هرچه شایست
به هزار چهره
سکوت را
و انجماد را تعبیه می سازند
آنکه فتنه می کارد
جز توفان درو نخواهد کرد
!وارثان بی حاصلی را چه حاصل

سکوت خود شاهدیست
و زهرخند را به تماشا نشسته
تا دست در دست
قربانیان را به مسلخ برند

آه بگذارید بر این خانه بگریم
خواهم که لباسی براین خسته تن سازم
آنگونه که سبزی بر درخت
آن سان که گُل بر شاخسار
وپرواز بر بالهای پرنده زیباست
اینگونه می خواهمت!
زیبا
که چشم را ز تماشایت سیری نباشد
و فرزندانم را نشاطی و شوری


آن که آتش را ازما به سرقت برد
نه از آنگونه که گرمی افروزد
یا سازد اجاقی و نانی به گرمایش
و گرسنه گان را مرحمتی
که هیزمی افروزد
بر تمامی خانه هامان
بگذارید بر این خانه بگریم
و اینگونه
انسان شرمنده و مغموم
چشم بر هم نهاده به رویایی عبس
وبیداری را
به هزار آرزو نشسته
آه ای زندگی
زیبا می خواهمت!
تا چشم را ز تماشایت سیری نباشد
و فرزندانم را نشاطی و شوری
نه آن که هراسی ز سایه ات
آه رویا های من
دریغا
دریغا ز بی حاص
لی
دریغا

Monday 12 January 2009

زری اصفهانی
Silent wind

امشب باد

خاموش مانده است

درذرت زار

و کلاعان تاریکی از شانه هایش بالا میروند

آهای باد

دیگر از دستانت موج و مروارید نمی چکد

و از سرانگشتانت پرنده ای پرواز نمیکند

پژواک آوازت از جویبارها نمی آید

ابرها با تو نمی آمیزند

و درختان برهنه از تو نمیگویند
امشب باد
خاموش مانده است

درذرت زار

سیمن بهبهانی

تا آب کند این دل یخ بسته‏ى ما را
من سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان‏
من دردم و دردم، تو دوا باش خدا را
جان را که مه آلود و زمستانى و قطبى‏ست‏
با گرم‏ترین پرتو خورشید بیارا
از دیده برآنم همه را جز تو برانم‏
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه‏ها را
من برکه‏ى آرام و تو پوینده نسیمى‏
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را
گر دیر و اگر زود، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
هر لحظه که گل بشکُفد، آن لحظه بهار است‏
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را
مى‏خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم‏
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
از باده اگر مستى جاوید بخواهى‏
آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا
.

اسماعيل وفا يغمائي

پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا
(رساله نظريه )

به عنوان دق‌الباب


…روزي صيادان قضا و قدر دام تقدير باز گسترانيدند و دانه ارادت در آنجا تعبيه كردند و مرا بدين طريق اسير گردانيدند. پس از آن ولايت كه آشيان ما بود مرا به ولايتي ديگر بردند، آنگه هر دو چشم بر من دوختند و چهار بند مخالف بر من نهادند و ده كس را بر من موكل كردند…آنگه مرا در عالم تحير بداشتند،چندانك آشيان خويش و آن ولايت وهرچ معلوم من بود فراموش كردم، مي پنداشتم كه خود من پيوسته چنين بوده‌ام. چون مدتي بر اين برآمد قدري چشم من باز گشودند،بدان قدر چشم مينگريستم،چيزها مي ديدم كه هرگز نديده بودم و آن عجب مي داشتم تا هر روز به تدريج قدري چشم من زيادت باز مي كردند و من چيزها مي ديدم كه در آن در شگفت مي ماندم،عاقبت چشم من تمام باز كردند و جهان را بدين صفت كه هست بر من نمودند. من در بند مي نگريستم كه بر من نهاده بودند و در موكلان، با خود مي گفتم كه گوئي هرگز بـُـَود كه اين چهار بند مختلف از من بردارند و اين موكلان را از من فرو گردانند و بال من گشوده شود، چنانكه در هوا طيران كنم و از قيد فارغ شوم


رساله عقل سرخ اثرشيخ شهاب الدين ابوالفتوح يحيي ابن حبش اميرك سهروردي فيلسوف و عارف گرانمايه متولد549 و ...مقتول در587 هجري


سخني با خواننده


اين رساله، سالها قبل درآستانه چهل و دو سالگي نگارنده، درآستانه سي غروب در عراق و در چشم اند


پنجره‌اي كه تنها بادهاي سوزان و خارهاي غلطان در باد از برابر آن مي گذشتند(در همان نقطه که مجموعه بر اقیانوس سرد باد را نوشتم)، و بر سينه بياباني خشك و گسترده مي‌غلتيدند نوشته شد، در هر غروب يك يادداشت، و درپايان سي‌امين غروب اين دفتر به پايان رسيد.چرا اين دفتر به اين صورت زاده شد؟ مانند ساير دفترهاي شعر و قصه دليل آن را نميدانم، تنها فكر ميكنم شايدآستانه چهل سالگي و پايان دوران جواني و گذر از راههاي سالهاي غربت و تبعيد و زندان ايجاب مي‌كرد كه مدت زماني با خود تنها بمانم وآنچه را از زندگي اندوخته ام منجمله مقوله اعتقادات مذهبی را بازنگري كنم. فكر ميكنم اگر اين مجال را داشته باشيم در همين جا پرنده ي تيز پرواز خيال بر فراز قله هاي واقعيت ها آرام ميگيردو افقهاي زندگي را مينگرد و ظرفيت شگفت خود را براي ادراكات مختلف ومنجمله اینکه گاه چاره نداریم که برای نیل به برترین معنای زیبائی و کمال یعنی مفهوم فلسفی خدا خود رسول خود باشیم رادر اختيار ما مي گذارد .در اين مجموعه «تائودا» ميتواند نام تمام كساني باشد كه اين نوشته را مي خوانند، و نامها و سرزمينها و… ديگر نيز نامها و سرزمينهائي كه آنها هريك به گونه اي پشت سر نهاده اند. خواننده ياداشتهاي سي غروب اگر اين نكات را باور داشته باشد . ببر مهربان و پرنده كوچك را در درون خود باز خواهد يافت.نكته آخر اينكه من اين مجموعه را با مجموعه وحدت ها و تناقضاتش از سالهاي نوجواني و جواني تا اين روزگار اندك اندك بر پايه تجربه هاي عملي و نظري در خود باز يافته ام و به همين دليل ذرات پيدا و ناپيداي شمار زيادي از اين ادراكات در شعرها و نوشته هاي من وجود دارد . شاید بعدها در باره این مجموعه بیشتر بنویسم.دلم میخواست این مجموعه را منتشر کنم ولی از آنجا که امکانش نیست اندک اندک و در سی بخش آنرا در اختیار خوانندگان می گذارم.


تابلوی استفاده شده در این نوشته اثر استاد بزرگ و صورتگر توانا بهرام عالیوندی است
اسماعيل وفا يغمائي


غروب اول

تو جويبار جها ني

كه در تو با موجهايش ميگذرد

و جهان جويبار توست

كه در آن مي گذري
…ودرحاشيه‌ي غروب بود كه پرنده‌ي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من كه تائودا باشم سخن‌ گفتند. آنان در چهل و دومين سال زندگي من برمن آشكار شدند، ازپس گذراني سخت در دره‌هاي تاريك و دشت‌هاي سوزان و راههاي بي پايان كه در آنها اجساد وآرزوهاي آدميان بازيچه‌ي رهزنان و خاكسترراه و غبار بيابان بود. نخست پرنده ي كوچك سخن آغاز كردو‌به هنگام سخن گفتن در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار مي شد، گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود در درون من، و مرا فرا گرفت و چنين گفت.تائودا! سر در پي معرفت راز جهان منه و خون خود را فرسود‌ه‌وجان‌خود را تلخ و تاريك مكن. قفلي بر دروازه نيست و دروازه باني راه رابر ما نبسته است‌،دروازه هاي اين معرفت اما، از آغاز ناگشوده و تا پايان ناگشوده خواهد ماند. آدمي بس‌عظيم و شگفت است ،جهان اما شگفت تروعظيم تر از‌آدمي ست. نه آدمي جهان، و نه جهان آدمي را به تمامت، درك نخواهند كرد. جهان و آدمي ادراكي يگانه اند و هر دو، تنها خود را درك ميكنند. تنها به اين شادمان بمان كه پاره اي از جهاني در او پديد آمده ودر او نهان خواهي شد و جهان در تو پديد مي آيد و در تو نهان خواهد شد.تائودا! دست بر ريشه هاي جهان بساي اما چرائي ها را بسيار مپرس. ستاره هست زيرا نمي توانست نباشد و زيرا هست. باد مي وزد ،درخت مي شكوفد و شهاب ها سينه‌ي آسمان را شيار مي زنند زيرا اين چنين اندو جهان اين چنين است و نمي تواند جز اين باشد.تائودا! در ميان‌جهان نايست. گره حيرت بر ابرو ميفكن.با دنيا در آميزو بدان كه تو درجهان‌‌ جاري و جهان در تو جاري ست. تو جويبار جهاني كه در تو با موجهايش مي گذرد وجهان جويبار توست كه در آن مي گذري. بينديش كه خورشيد و ستاره و و درخت و آبشار و باد با تن تويگانه اند و جهان يگانه است و كار تو حيرت از چرائي ها نه، كه حركت و زيستن است.تائودا! هر سپيده دم ازخورشيدي نو طلوع كن و از ابري نو ببار وبستري نو بجو وجاري شو وزندگي كن تا آن هنگام كه در دگر گوني جهان دگرگون شوي. آن گاه پرنده ي كوچك خاموش ماند و من پرنده‌ي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب روز ديگر خاموش بودم


عاشقانه زمستانی
اسماعیل وفا یغمایی
از مجموعه غزل منتشر شده: این شنگ شهر آشوب
تابلوی نقاشی از آثار استاد ارجمند بهرام عالیوندی


گر چه سرد است جهان گرمي آغوش تو خوش

بوسه اي گرم ز گرماي بنا گوش تو خوش

گر چه من را بجز از تلخي غم بهره نبود

ياد باد آن لب و آن كندوي پر نوش تو خوش

ما پريشان جهانيم از آن طره ولي

آن پريشان كن عالم به بر و دوش تو خوش

ز دل و ديده‌ي تو گر چه برفتم از ياد

به خيال تو بود آنكه فراموش تو خوش

تلخ وش ميروي و ديده ز تو پر شهد است

اي چو مي تلخي و مرد افكني و جوش تو خوش

عالمي از تو به خورشيد رسيدند و منم

آنكه در سوگ تو گرديده سيه پوش تو خوش

سوخت در ظلمت عالم دل چون شمع «وفا»

حال خاموشم و با ياد تو خاموش تو خوش