Wednesday 2 September 2009




.شعر. گیرم که من سکوت کنم

بر این چکاد بی فریاد
گیرم که فریادی بر نیاورم و سکوت کنم
گیرم که خواب خفتگان را بر نیاشوبم
خواب خفتگان و خمار بیداران وخواری خستگان را
،توفان پر تندرکافر اماسکوت نخواهد کرد
دیوانه وار وچرخان بر مکانها و زمان
با تبرها و تبرداران تاریکش
می رقصد و می آید و می کوبد
بر هزار طبل خونچکان
و میدمد بر هزار کرنای خوف
تشنه ی خونهای خسته و خنجر خورده
.خروس نمیخواند
اگر چه فلق از خون خام چریکان سالخورده سرخ است
خروس نمیخواند
که درانتظارمفسران است
در انتظار مبینان است و محللان
آنانکه طلوع را در کتابهای مرده می جویند نه آسمان زنده
و صبح کاذب به لوندی کرشمه میفروشد وکام میبخشد
به پشت افتاده و گشاده ران و شهوتزده
در حلقه راهزنان و راهبانان وکاروانیان و راهبران
و در حلقه قربانی و جلاد
تا از کدام بار گیرد و زادن منجی حرامزاده را مام گردد
آه
گیرم که من سکوت کنم
گیرم که بر چکاد این چشم انداز سکوت کنم
گیرم که خواب خفتگان را بر نیاشوبم
...توفان پر تندر اما، آه توفان پر تندر اما.


دوم سپتامبر دو هزار و نه

Sunday 3 May 2009

م.سحر

دلارا را کشتند ، عدالت جشن گرفت !ـ
دلارا را کشتند و عدالت جشن گرفت ! ـ



یک مطلبی ست که نوشته ام
اصلا نمی دانم چه نوشته ام اما میدانم که اگر نمی نوشتم از غصه می ترکیدم.ـ
احساساتی ست ؟ انشا نویسی ست؟ نفرین نامه است؟ نمی دانم! ـ
هرچه هست همین است!ـ
قصد اصلاحش را هم ندارم
قصد کوتاه کردن و ویرایش مصلحت اندیشانهء آن را هم ندارم. میخواهم عواطف و خشم و تأسف و تأثر و تألم و نیز انزجار خودم را از قتل این دختر مظلوم (من او را مظلوم می دانم حتی اگر در هفده سالگی دست به قتل زده بوده باشد) ابراز کنم. جز این نمی توانستم.
سیاهه ایست حاکی از احساس و نیز روایتگر دیدگاه من دربارهء واقعه ای اجتماعی (همچون قتل دلارا دارابی) که در آن ابعاد گوناگون نگونبختی های میهن ما و ملت ایران در دوران معاصر به شرمسارانه ترین صورت و به دردناک ترین و اسفبار ترین وجهی چهره می نمایاند. ـ
همینطور که می خوانید آغاز شد و ادامه یافت تا جملهء آخر:ـ
«نفرین به نفرینی که بر چنین عدالتی فروباریده نشود.»ـ
از داخل گیومه نهادن مفاهیمی مثل عدل ، عدالت ، خدا ، شیعه ، روحانی ، شرع و امثال آنها پرهیز کردم ، ضرورتی نداشت. خواننده هرکدام از آن مفاهیم را که بخواهد ، به خواست خود و بر حسب درک و انتظار خود در گیومه خواهد نهاد.ـ



دستم به نوشتن نمی رود
دلارا را کشته اند
همین امروز اول صبح
روز جمعه اول ماه می
روز جشن کار
عدالت نباید تعطیل می شد
خدای روحانیون نباید بیکارمی ماند
دستگاه عدل الهی تعطیل بردار نیست
می باید کارگران به جشن خود می پرداختند
و خدای قاهر منتقم به کار خود می پرداخت
اولیای دم از او خواسته بودند که بی کار نماند
می باید رضایت اولیای دم را تأمین می کرد
اولیای دم از او خون دلارا را خواسته بودند
و خدا می باید خدایی خود را به فرمان یک شیخ عراقی
در این صبح جمعهء اول ماه می به جهانیان نشان می داد
اسلام حاکمان شیعه در ایران
می باید قاطعیت خود را به ملت ایران عرضه می کرد
می باید به هنرمندان
به زنان
به اهل فرهنگ و دانش
به مدافعان حقوق کودک
به کوشندگان حقوق بشر
به همه اهل رحم و مروت در جهان
نشان می داد که اصول گراست
که ایمانی مثل فولاد دارد
که دستور خدا را روی چشم می گذارد
که قانون جاری بر جامعه ای که اوبر آن تسلط یافته ، حقیقت ازلی ست و به هیچ قیمتی نمی توان آن را تعطیل کرد
می باید به جهانیان می گفت
که حمورابی به واسطه ء قرآن ، حقیقت مطلق را در اختیار حاکمان امروز ایران نهاده
و آنان را بر جاری ساختن فرمان قصاص مکلف کرده است
سن بالسن و الجروح قصاص!
و می باید به ایرانیان می گفت که احکام رعب افکن او همواره جاری خواهند بود که النصر بالّرُعب !
توحش حکام ، حد و مرز نمی شناسد
و کودکان زندانی محکوم به مرگ را نمی بخشد تا بزرگ ترها حساب کار خودشان را بکنند
و فراموش نکنند که مرگ کسب و کار حاکمان است
و اگر جهانی به لابه و عجز درخواست کند که : از برای خدا دست نگاه دارید و دخترک زندانی را نکشید ، گوش احدی بدهکار نخواهد بود و فرمان خدا را که بر قلم شوم و َپست قاضی شرع جاری شده است بر زمین نخواهد نهاد.
و این نیست جز یک رفتار سیاسی
یک کُنش پیش اندیشیده به قصد دهشت افکنی
در پوشش یک حکم قضایی
چه باک اگر کودکی بمیرد
چه باک اگر هزاران کودک در زندان ها قصاص شوند
زیرا حکم عدالت اسلامی بر آن است که از قانون حمورابی صیانت کند
بر آن است تا همچنان مردم ایران را شکنجه دهد و به زندان افکند و بر هست و نیست آنان همچنان چیره و مسلط بماند
این است عدالت فقهای حاکم بر این سرزمین
خدای روحانیت شیعه
می باید با برداشتن جام خون صاف دلارا نهایت عدل خود را به کار می بست
یک جام کوچک سفالی که بوی نای زندان گرفته بود
یک جام خون صاف ، مثل اشگ سرخی که دلارا بر بوم نقاشی هایش چکانیده بود
اولیای دم با چشیدن این خون به عدالت دست می یافتند
و نفرین بر آن عدلی که خون دلارا را به اولیای دم چشانید
و انسانیت را به تمسخر گرفت
نفرین بر عدالتی که به حکم قانون ِ غارنشینان کودک هفده ساله ای را در بیست و دوسالگی می کشد
تا ترس و وحشت بر جامعه حاکم کند
حاکمان ایران امروز قاتل اند
به قتل عمد متهم اند
زیرا هدف ازین قتل ها همواره آن بوده است که پرچم سیاه مرگ را بر بام جامعه به اهتزاز درآورند و فضای رعب را پایدار و مستمر نگاه دارند
نظام دینی به نام عدالت و قانون از هر گونه فرصت نامردمی که به شیوه های گوناگون می آفریند بهره می برد تا از جامعه ایران و مردم ایران زهر چشم بگیرد
اتفاقی که برای دلارا افتاده بود یک امر سیاسی نبود
به نام سیاست و در جهت حفظ قدرت سیاسی شان بسیار کشته اند و می کشند
اما قتل دلارا از نوع دیگری ست
قتلی که دلارا به تهمت آن آلوده شد ، ( حتی اگر جرم اوبه اثبات می رسید ) جرم یک نوجوان شیفته و بی خویشتن بود.
دلارا به کیفر عشق زندانی شده بود
دلارا ی نوجوان در یک ماجرای عاطفی و عشقی به ورطهء هولناک زندگی اش درافتاده بود
او پنج سال زجر کشیده بود
عدالت دینی حکام ، پنج سال تمام این کودک حساس و شکننده را در اسارت رنج داده بود.
دلارا بهای شیفتگی اش را پرداخته بود و به زبان رنگ و خط و هاشور ، رنج هستی و سنگینی بار حیات پس از حادثهء شوم را روایت کرده بود
او فریاد زده بود که گناه او با کیفری که برای او مقرر کردند همسنگ نیست!
او انسانیت را در سلول های تاریک و نمور و در چاهسار تنهایی بزرگ خود آواز کرده بود
او مرگ را فریادی کرده بود و به دیوار های سلول خود شکاف افکنده بود
آنها که او را کشته اند قاتلند
قاتل دخترکی هفده ساله
که اورا پنج سال زجر دادند و به بیست و دو سالگی رساندند تا بکشند
درست مثل صیادان پرواربندی که صید قربانی خود را اسیر نگاه می دارند تا کالبد او فربه شود
اما دلارا جثه ای نداشت که به کار آید
دلارا روحی بزرگ داشت که در آن کالبد کوچک جا نمی شد
پوست تن خود را می شکافت و مثل شاخهء گیاهی از میله های زندان می گذشت تا صدای نفس خورشید را بشنود و گوشه ای از آن وجود راز آلود زخم خورد مظلوم و شکسته را مثل جوانه و گل هایی که بر شاخه ای می رویند به انسانها بنماید
آی آدم ها
آی آدم ها
این منم
دلارا
دختری که به جرم شرکت در قتل به زندان عدالت اسلامی افتاده ام
من از زندان رشت غم خود را و ستمی را که بر انسان می رود با شما درمیان می نهم
به تابلو های من نگاه کنید
خطوط و رنگ های مرا ببینید
و ببینید که دروغی در کار نیست
ببینید و به صدای رنگ ها ی من گوش کنید
و از بی شرمی سکوت خود به وحشت افتید
و از حقارت خود در برابر آینهء وجدان خود بر خود بلرزید
آقا و خانم نقاش ، خوشنویس ، گرافیست
آقای فیلمساز خانم کارگردان
آقای بازیگر سینما و هنرپیشهء تئاتر
آقای شاعر
آقای هنر
خانم و آقایان فستیوال فجر
خانم ها و آقایان سریال های بی سیرت
این صدای من است
صدای دلاراست
که از زندان رشت شما فرا خوانده است
هی با تو ام
آره
باتو
شهادت رنگ و خط و حجم را که از حصارها گذشت و به خانه ات آمد ، دیده ای؟
چرا سخنی نمی گویی ؟
چرادوربینت را به دوش نمی افکنی
از در زندان نمی گذری
به دیوار های سلول من نگاهی نمی اندازی؟
و از تنهایی من و از ستمی که بر من می رود تصویری نمی ربایی که به کار آید.
چقدر باید صبر کنم؟
چقدر باید فریاد بزنم
پنج سال بس نیست؟
آقای فیلمسازی که صدای زلزله رودبار را پیش از فرارسیدن آن می شنوی
و به سفارش فستیوال های اروپایی به خرابه ها می روی تا داستان عشق لیلی و مجنون را برای
سفارش دهندگان سینمایت روایت کنی
آیا یکبار به فکر افتاده ای که از دلارا یاد کنی و لحظه ای از زندان رشت را به حافظهء دوربینت بسپاری؟
جان ِدلارا مشتری ندارد؟ جایزه ای درکار نیست یابیمناکی از آن که غضبِ قاضی ، نان جایزه هایت را آجر کند؟
آی نویسندهء خوشنویسنده
آی ادیب مؤدب
آی حقوقدان حقوق ستان
آی کارمند اداره ای که شیفتهء اجرای عدالتی و از جلادان جز کیفر مرگ برای متهمین به قتل توقع نداری
من دیگر آن کودک نیستم.
من آن نیستم که دستگاه عدالت حاکم بر جامعهء شما فرمان قتلش را صادر کرده است
من آن دخترک نگونبخت هفده ساله ای نیستم که به جرم قتل در این سلول افتاده بود
من دلارا هستم
جوانی بیست و دوساله
که برق امید چشم انداز زندگی ام را یکسره تاریک نکرده است
من می خواهم زنده بمانم
و همان را می خواهم که بهنام
آن جوان شیرازی ، به لهجهء حافظ در زندان «عدالت آباد شیراز» می خواست
بهنام می خواست زنده بماند
اما او را کشتند
سکوت شما بهنام را کشت
و سکوت شما مرا می کشد
مرا کشت
قاضی سکوت شماست
قانون شرع سکوت شماست
صغار و محجور سکوت شماست
حمورابی سکوت شماست
دیوان بلخ
عدالت غارنشینان سکوت شماست
قانون قصاص سکوت شماست
طناب دار سکوت شماست
حنجرهء من
خون کودک مجرم سکوت شماست
قتل وجدان
قتل فرهنگ
قتل ایران
قتل انسانیت
سکوت شماست
اینها همه سکوت شماست
پنج سال با خدا گریسته ام
با دیوار گریسته ام
باشیطان گریسته ام
و حاصل شکنجه ها را در اشگ خونین خود بر قلم مو هایم نشانده ام و بر کاغذ و بر بوم رانده ام
من دلارای بیست و دوساله ام
من قاتل دختر عموی پدرم نیستم
من طعمهء اولیای دم نیستم
خون من به بازماندگان دخترعمه پدرم مستی نخواهد بخشید
خون من برای آنان آرامش نخواهد خرید
خون من به آنان فضیلتی ارمغان نخواهد کرد
خون من پرچم عدالت را بر بام خانهء آنان به اهتزار درنخواهد آورد
خون من دختر عمه ء پدرم را زنده نخواهد کرد و به خانهء اولیاء محترم دم باز نخواهد گرداند
خون من به روان آن مقتول آرامشی عطا نخواهد کرد
خون من میراث او را گران بها تر نخواهد ساخت
خانهء او وسیع تر نخواهد شد باغ او سرسبز تر و نارنجستان او پر بار تر نخواهد شد
ای عمه زاده های پدرم
ای اولیاء دم
خون من برای شما حرمت نخواهد خرید
خون من تلخ است
زهر رنج
تلخابهء غم
زهر نگونبختی
خون دلارا را نیاشامیدنی کرده است
خون دلارا را نریزید
شوم است
خون مرا نخورید
ای عمه زادگان
نگذارید که شیخ قساوتگر و قاضی بد سیرت بی رحم
ساقی کوثر شما شود
و خون بویناک و تلخ مرا در جام قصاص بر کف شما نهد
این خون بر شما حرام شده است
خون من بوی انسانیت
بوی حادثه
بوی رنج
بوی عاطفه
بوی هنر
بوی عشق
بوی فریاد
بوی خون
خون صاف
خون دلارا دارد
ای عمه زادگان پدر
ای اولیای دم
جام خون مرا از دست دوستاقبانان فقها نگیرید و لاجرعه سرنکشید
خون دلارا تلخ ست
وشرف شما را خواهد ریخت
بی رحم تر از لحظه ای که مرگ ، مادر شما را با خود برد
و مرا
و مادر مرا و پدر مرا و خواهر مرا
و شمارا
ای اولیاء دم به روز سیاه نشانید
خون دلارا را مریزید
و به جنبش ریش قاضی سنگدل بی شرم
بردهء سنگوارهء حمورابی
به دستور این غارنشین قساوتگر
که مدعی خداست و بر آن است تا حقیقت مطلق را مثل کیسهء زری که به دستار خود بسته است ، در کف اختیار و اقتدار خود دارد
به خنجر خونریز قاضی بی شرم سلام نکنید
ای اولیای دم
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
حکم قاضی شرع همان خنجر جلاد است
جامی را که به حکم اواز خون دلارا پر می کنند ننوشید
تلخ است
تباه است
ننگ است آن که به لب می برید
که به لب برده اید
که دلارا را کشته اید
حالا اگر می توانید او را زنده کنید
از خدای عادل خود بخواهید تا او را زنده کند
از قاضی شرع
از رنیس قوهء قضائیهء ایران نگونبخت بخواهید تا او را زنده کند
از ولی امر مسلمین جهان که به نام خدا بر سرنوشت ایرانیان چنگ افکنده است بخواهید تا دلارا را زنده کند
از نایب امام بخواهید از امام بخواهید
بخواهید از آیه قصاص و از جبرائیل امین بخواهید تا مرا زنده کند.
اما دیگر دلارا زنده نخواهد شد
همانطور که بهنام زنده نشد
و صدها و هزاران کودک نگونبخت دیگر زنده نشدند
زیرا خدای عدالت دروغین شما آنها را به دست جلاد سپرده بود
و زنده نخواهند شد
اما دلارا فریاد خود را رساتر از آن سرداده بود که به گوش روزگار نرسد
و وجدان انسایت را نهیب نزند
و آینهء کسانی نشود که می توانستند دست جلاد را از جان دلارا کوتاه کنند ، اما خفقان گرفتند
چون کارمند هنرخانهء خلافت بودند و جیبشان به صندوق بیت المال وصل بود
نفرین بر انسانی که قتل کودکان را در زندان های کشورش ببیند و دم نزند و دعوی انسانیت کند
نفرین بر هنرمندی که صدای رنگ و نعرهء رنج دلارا را دید و نشنیده گرفت
نفرین بر انسانی که مرگ انسانیت را در قتل دلارا ندیده است
نفرین بر خدایی که عنان عدالت خود را به نام حکومت دین در کف اختیار قساوت و جهل نهد !ـ
نفرین بر نفرینی که بر چنین عدالتی فرو باریده نشود!ـ

پاریس
اول ماه می 2009
م.سحر

اسماعیل وفا یغمائی. پیش از آزادی


پیش از آزادی
اسماعیل وفا یغمائی

پیش از انکه فرود آید
چون شهابی
تا ظلمات را بسوزاند
وپیش از آنکه فراز آید
چون خورشیدی
تا جهانی را در نور شستشو دهد


پیش از انکه پرچمش را بر افرازد
و دولتش را بنا نهد
باید در ما فراز و فرود اید
تا بشوید و بسوزد
باید در ما طلوع کند
در تک تک ما،
که آزادی
نه کیسه زری است
که شهریاری میان گدایان
یا کیکی که مادری میان کودکان
یا کشکولی لبریز غذای شب مانده
که مرادی میان مریدان تقسیم کند


پیش از آزادی
باید آزاد شویم
باید آزاد شویم
باید آزاد شویم
از این همه زنجیر
از این همه زندان ودژ
از این همه دروغ و هراس
و جهل و خرافه و خفت و خفقان آذین شده
پیرامون سرها و چشمها و قلبهایمان


آه چه آسان سخن از آزادی می گوئیم
و بر خاک می کشیم در پی خویش
این همه زنجیر را
این همه خفت و هراس را
این همه زندان را
این همه زندانبان را،
چه یاوه سخن می گوئیم از آزادی.....
سوم مه دو هزار و نه

Friday 20 February 2009


عشـق ِ ایــران کلیـــد ِ دشــواری ست !ـ
م- سحر
میهن آزردهء ستمکاری ست
ننگِ سی ساله همچنان جاری ست
قشر ِ روحانیت به نام خدا
سخت مشغول مردم آزاری ست
بر بساط ِ قساوت و تزویر
دین ِ حق عرصهء تبهکاری ست
قاضی شرع ، میر ِ قصّابان
بُت ، امام و شکنجه گر قاری ست
دزد با جامه پیامبران
در صف مؤمنان به طرّاری ست
تیغ ِ تقوا به دستِ شبروِ ِ دون
راهزن ، رهنمای رهداری ست
غم و حسرت به جام ِ اهل هنر
خـُرّم آن کس که از هنر عاری ست
زن و فرزند ِ هیچ آزاده
نیست کاسوده از گرفتاری ست
شاخ و برگ درختِ خنده و شوق
هیزم مطبخ ِ عزا داری ست
قوتِ غم شد نشاط اهل زمان
وآنچه باقی ست ، گریه و زاری ست
جان نبرده ست هیچ رنگ الا
رنگ ِ ظلمت که بر جهان ساری ست
همه در سایهء سیهرویی
همه سرمایهء سیهکاری ست
لَش و ناداشت میر و فرماندار
پَست و نابَهره شیخ ِ درباری ست
محتسب تخت بسته بر منبر
شرع ، فرمانده تبهکاری ست
تاج بنشسته است بر دستار
شبِ تسبیح و روز ِدستاری ست
مشت ِریشی به چهره های عبوس
معنی زُهد وعین دینداری ست
شکم پیچ پیچ ِ آز و نیاز
هردم آمادهء فداکاری ست
معده انبار می کنند از دین
دین مراعات ِ معده انباری ست
کشوری را به کام مرگ برند
کارشان ظلم و ضربه شان کاری ست
دست ، گویند دست ِالله است
این که در آستین ِ جبّاری ست
تیغ ، گویند تیغ اسلام است
آن که خون ِ جوان ازو جاری ست
صوت ، گویند صوت قرآن است
آن که در بوق ها به غدّاری ست
جمکران کرده اند و می گویند
حجّت اینجا به ناپدیداری ست
قائم اینجا در آن غیاب ِ بزرگ
کار فرما به چاه ِ ناچاری ست
مکر ها می کنند و می گویند
ذاتِ حق اوستاد ِ مکّاری ست
راستی را چه روزگار بدی ست
که خدا نیز اسب ِ عصاری ست
روز و شب گاری فقیهان را
گـِرد ِ سنگاسیا به دوّرای ست
روغن خلق ، قوت روحانی
رزق ِ امسال و ذوق ِ پیراری ست
رزق امسال و خون ِ سی
ساله
از لب و لوچهء« خدا» جاری ست
این خدا نیست این عدوی خداست
نام او ننگ ِ حضرت ِ باری ست
این خدا نیست ، تیغهء تبر است
درکف قهر و کین به قهاری ست
باغ و بستان شکست و دار و درخت
شیخ ، هیزم فروش بازاری ست
دوزخ افروز میهن است و دلش
زآهن زهر خورد ِ زنگاری ست
لوحی از جنس ناب ِناجنسی
دلی انبان ِ نا بهنجاری ست
رفت سی سال و دست کـِردار
شصعب ، در کار ِنا بکرداری ست
رفت سی سال و گرگ ِ عاطفه اش
همچنان پروراندهء هاری ست
رفت سی سال و زیر ِ بیرق ِ دین
عشق ، جرم و هنر ، سبکساری ست
زن سیه پوش و مرد، اندُه نوش
خون ِدلشان به خوان ِ افطاری ست
رفت سی سال و مکر ِ ابلیسی
حُکمفرمای فقه سالاری ست
رفت سی سال و رغم شوکت ِ عشق
همچو شب ، روز عاشقان تاری ست
خنجری رخنه کرده در شادی
دشنه ای در نشسته در یاری ست□
ما چه کردیم تا چنین بینیم ؟
این چه دادی ست ، وین چه داداری ست ؟
این چه عدلی ست ؟ این چه اسلامی ست ؟
این چه سّری ست ؟ این چه اسراری ست ؟
ازچه جاری به نام ِحُکم ِ خدا
حُکم ِدین بارهء دو دیناری ست؟
ز چه رو می زنند و می بندند
خود مگر ایلغار تاتاری ست؟
ازچه رو می کـُشند و می سوزند
مگر این جان متاع عطاری ست؟
مگر انسان تـَره ست و خواهد رُست
که چنین سهم ِ داس ِ دستاری ست ؟
مگر این بار نیز قوم مغول
تاختن کرد وگرم ِ خونخواری ست؟
گر چنین خون خورد جناب ِ فقیه
از تموچین چه جای بیزاری ست ؟□
پایداری طلب که ایران را
پایداری امید ِبیداری ست !ـ
مرگ ظلمت در اوج تاریکی ست
اوج فواره با نگونساری ست !ـ
نسل ها ره روند و ره کوبند
راه فردا به سوی همواری ست
جان ما رهرو رهایی باد
عشق ایران کلید دشواری ست !ـ
..........................................
پاریس
، 19.2.2009

Wednesday 4 February 2009



اگر روزي واقعا انقلاب شد
اسماعیل وفا یغمایی


گر روزي انقلاب شد
اگر روزي واقعا انقلاب شد
يعني خورشيد با شيطنت از لب بام سوت كشيد
و در همه جا زنجيرها پژمردند و خاكستر شدند
و باد خاكستر زنجيرها را با خود برد،
بعد از آنكه خوب گريه كرديم
و بعد از آنكه خوب خنديديم
بعد از آن كه خوب بوسيديم و خوب رقصيديم
بعد از آنكه از خوشحالي
ديوارها را به كله هامان كوبيدبم
و جيغ كشان ظروف چيني را شكستيم
بعد از آنكه همه چيز را به هم ريختيم
و همه چيز را مرتب كرديم،
يادمان باشد
يادمان باشد بعد از آن به سراغ همديگر برويم

***

يادمان باشد!
يادمان باشد پيش از مجازات دشمنان مردم ـ قاتلان ـ
در ميدان بزرگ ميهن،
به سراغ همديگر برويم،
در تمام خانه ها
در تمام محله هاو در تمام شهرها
به سراغ همديگر برويم
به سراغ كله هاي همديگر!
يادمان باشدبا چكش و پتك و هر ابزاري كه لازمست
به سراغ قفلهاي كهنه اي برويم
كه بر دربهاي زنگ زده، زده شده است
هر طور كه شده
قفلها را باز كنيم
با چكش!
با پتك!
با پيچ گوشتي و انواع آچارها !
و اگر باز نشد
ديناميتها و نارنجكها كه هست !
همانها كه با آنها با قاتلان جنگيديم
از آنها استفاده كنيم
قفل ها را منفجر كنيم
و رقصان و آواز خوانان و سوت زنان
وارد كله هاي همديگر شويم
با كيسه هاي زباله متواضع
و جاروهاي شاد شيطان
و دستمالهاي كنجكاو گرد گيري
و سطلهائي آب زلال ساده
و ضد عفوني كننده هاي جدى !
،و سوت زنان و آواز خوانان
جارو كنيم!
جارو كنيم تاريكي ها را
جارو كنيم كوته بيني ها را
جارو كنيم كثافتها را
جاروكنيم مترهائي را كه اندازه انديشه را مي سنجند
و اره هائي را كه قد فكررا قانوني و شرعي مي كنند،
جارو كنيم كاردهاي عتيق احمق دگم‌ها را
تبرهاي خونين و مرگبار سنت‌هاي مزاحم را
و رنده ها ئي كه نگاهها را به اندازه و معقول مي كنند،
جارو كنيم قفسها ي مخصوص قلبها را
تله هاي ويژه اراده آزاد انساني را
با پنيرهاي سكسي چشمك زن،
و تورهاي مخصوص آرزوها را با كوسه هاي منتظر در درون آن
جارو كنيم عينكهائي را كه بر بينائي حماقت مي افزايند
و سمعكهائي را كه كمك مي كنند صداي سكوت را قويتر بشنويم

***
سوت زنان و آواز خوانان ادامه دهيم و جارو كنيم،
جارو كنيم قوطي هائي را كه مقدسين در آنها ريده اند!
ــ با نهايت خلوص و اعتقاد ــ
و در قفسه هاي كله ها رديف كرده اند،
جارو كنيم دستمالهائي را كه با آنها ماتحت شان را پاك كرده اند
در اوج آرامش و رضايت،
و در كمال محبت به ما هديه داده اند تا با آنها اشكهايمان را پاك كنيم،
جارو كنيم كاپوتهائي را كه هنگام تجاوز به قلبها به كار گرفته شده اند،
جارو كنيم كتابهائي را كه بوي ادرار مي دهند
زيرابا ادرار تحرير شده اند،
جارو كنيم پتكها و سندانهاي زنجير سازطلائي را ،
جارو كنيم بطري هاي زهرهاي پنج ستاره آسماني را
با باندرولهائي مطمئن
واجازه نامه شرعي اداره بهداشت نظارت بر مواد غذائي ملكوتي
كه با آنها روياهاي مان را مسموم
ريه هايمان را فلج
و ادراكمان رامعلول و شهامت ‌مان را مغلوب
تجربه كافيست دوستان
جارو كنيم همه را
و در كيسه هاي زباله بريزيمشان
و آنگاه پنجره هاي كله ها را باز كنيم
رو به خورشيد و هواي تازه آينده
رو به افقهاي نو و روشن
رو به دانستن
و هرگزديگر پنجره هاي كله ها را نبند يم
و پس از آنكه دست در دست و دوشادوش
در درون كله هاي تميز شده رقصيديم و آواز خوانديم
راه بيفتيم
از محله ها و از شهرها
و از همه جا رو به سوي ميدان بزرگ ميهن
با ارابه هاي زباله
و ارابه هاي زباله اي كه آخوندها را مي آورند
در ميدان بزرگ ميهن
آنجا كه در برابر تمام جهان
آزادي و انسانيت و ترحم داورند
درميان زباله ها زباله ها را به آتش بكشيم
اگر!
!روزی
واقعا! انقلاب شد

Monday 19 January 2009

تاعودا،پرنده کوچک و ببر مهربان

اسماعیل وفا یغمایی
غروب ششم

جبر و اختیار

چون مجبور باشي

تفاوت تو با سنگها چيست؟

معناي خير چيست و شر چيست؟

وبهاي اختيار رنج است و اشک


و در غروب ششمين روز بار ديگر پرنده ي كوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم ازپرنده ي كوچك اختيار را پرسيدم و اجبار راوپرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو واشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا ميگرفت و چنين گفت،تائودا پيش از انكه آدمي زاده شود جهان در اختيار مطلق خويش كه جبر مطلق اوست مي چرخيد.تائودا در دور ترين مرز تمامت بي پايان، اختيار و اجبار روايت زندگاني و مرگند. اختيار اجبار و اجبار اختيارست.تائودا چون آدمي زاده شد اختيار زاده شد.تائودا به روزگار ما اختيار محاط در اقيانوس اجبارست و رنج زاده ي جدال ابدي اجبار و اختيار و آيا روزي خواهد آمد كه اجبار در اختيار احاطه شود.تائودا اختيار و اجبار و آزادي و معرفت در هم آميخته اند. معرفت زنجيرها را فرو ميريزد و مشعلي بر مي افروزد كه تمام تاريكي ها توان خاموش كردنش را ندارند. معرفت آدمي را آزاد مي دارد ؤ ان كه آزاد است اختيار مي كنداما آنكه بي خرد مي ماند اسيرست و آنكه اسير است مجبور است.تائودا معرفت مطلق و جود ندارد پس در پي آزادي مطلق و اختيار مطلق مباش. تائودا به دواير در هم بينديش . هر دايره‌ي محيط بردايره‌ي درون خود مطلق استو هر دايره ي احاطه شده در دايره يبيرون خود نسبي ست.تائودا اين چنين هر اختيار كوچك در دايره ي جبري بزرگ مغلوب و هر اختيار بزرگ بر دايرهي جبري كوچك غالب خواهد امد.تائودا مهيب ترين راز جهان را در اين نكته در ياب.هر اندازه كه تو در اقليم وجود مختار باشي ، تمامت بي پايان در توست و چون مجبور باشي تفاوت با سنگها چيست و معناي خير چيست و شر چيست.تائودا با اين همه از هر طعام به اندازه تناول كن و در كنار هر اجاق فاصله اي مي بايست تا جامه هايت نسوزدو من كه پرنده ي كوچك باشم از مجبوران نيستم زيرا بهاي اختيار و آزادي از قفس ها را با رنج خويش و تنهائي خود پرداخته ام. تائودا بهاي اختيار رنج است و اشك


غروب هفتم


سفر معرفت
كم از سفر درياها نيست
از جولانگاه موج‌ها و كف‌ها به توفان سفر كن
در آن جا معرفتي ديگر را ديدار خواهي كرد
و در غروب هفتمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند ومن كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك معرفت را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محوو آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا گرفت و چنين گفت:تائودا ! چه شگفت است حديث معرفت.آينه ي شكسته اي ست حديث معرفت كه هر كس پاره اي از آن را به دست دارد و جهان را در آن مي نگرد.تائودا!دريغا كه معرفت ما پيش از زادن ما مهيا شده است و ما از دهانه ي رحم مادران خود بر جداول معرفت مردگان از ياد رفته ونورهاي خاموش شده و آتشهاي تاريك فرو مي افتيم.تائودا!چه بسيار رسولان دروغيني كه پيام آور معرفت كاذب و مناديان آن معرفت اند كه دير گاهي ست جز پيكري سرد شده و عاري از حيات نيست.تائودا! چه بسيارند عالماني كه دزدان معرفتند و چون معرفت تو غارت شود خود درب خانه خود را بر روي راهزنان خواهي گشود وخود بستري عطر اگين ‹را خواهي گسترد تا بر آن راهزنان با محبوب تو درآميزند.تائودا هر وجود را ناموسي ست وقانوني ، و معرفت،ادراك و احساس ناموسها و قانون هاي انسان و اجتماع و اشياء و تنظيم قـرب و بعد تـو با آنان است.تائودا!چشمان تو و آن‌چه مي بيني خويشاوندند. گوشهاي تو و آن‌چه مي شنوي خويشاوندند.دست تو با آن چه كه بر آن دست مي سائي خويشاوندند و از اين روست كه آسمان در چشمان تو مدورست و صداي ني لبك چوپانان دل انگيز و زبري و نرمي قابل ادراك است.تائودا ! قانوني واحد بر بيننده و ديده شونده ، شنونده و شنيده شده و لمس كننده و لمس شده حكم مي راند، و معرفت، شناخت اين قانون است و شناخت ارتباط وجود تو با آن چه كه پيرامون تو، و ادراك رازهاي پيرامون توستتائودا ! در معابد رسولاني را خواهي ديد كه بر آنند تا چشم تو را و گوش ترا با قانوني ديگر به ديدن و شنيدن وادارند و دست ترا با قانوني ديگر با اشيا آشنا سازند.تائودا !از آنان به كوهها بگريز به درياها پناه ببر و اگر مي تواني به ستاره‌اي دور دست پرواز كن.تائودا ! مغلوب نيروي بيكران ابلهان و فريفته ي آنان مشو.تائودا !اگر فريفته‌ي آنان شوي احساسات تو ديگر گون خواهد شد و معرفتي كاذب راادراك خواهي كرد و مسافر سر گردان دهليزهاي تاريك و بي پايان خواهي شد.تائودا ! با جادوي سياه اين معرفت شايد آسمان آبي را بنفش و خورشيد را به هيئت سپري با اضلاع فراوان مشاهده كني و مومنانه گواهي دهي كه گله هاي گاو در آسمان ستاره چرا مي كنند و عقابي در راسته‌ي نساجان درحال بافتن پارچه است اما قانون جهان در بيرون از حصارهاي جمجمه‌ي‌افسون شده ي تو جاريست و تو تنها توان همسفري با او را داري.تائودا! در هزاران سال ديگر هيچ قانوني اختراع نخواهد شد بلكه قوانين كشف خواهند شد.تائودا ! زمين ودريا و آسمان را لايه هائي متفاوت است. سفرمعرفت كم ازسفر درياها نيست. بكوش تا از جولانگاه موج‌ها و كف ها به توفان سفر كني و به اعماق بروي در آنجا معرفتي ديگر را ديدار خواهي كرد و پس از آن نيز به ژرفاهاي ديگر سفر كن. ژرفاي سوم جائي ست كه جولانگاه حكيمان تنها و خاموش است. در اين ژرفا هر نگاه معرفت است ، هر تنفس معرفت است . هر شنيدن معرفت است و معرفت در درون تو حضور داردو تو خود نفس معرفتي اگر چه غريب خواهي بود و غريب خواهي ماند و غريب به سفر خواهي رفت.تائودا !از غربت در معرفت مهراس . بر پيشاني مردابها حشرات و پرندگان ناتوان پرواز مي كنند و بسيارند و در بسياري خود شاد و غافلند، عقاب تنهاي دور پرواز اما تنها بر فراز قله ها دمساز خورشيد و بادهاي تند است . تائودا معرفت عقاب تنها معرفت شايسته است

غروب هشتم


آزادي

همان نام پنهان زندگي ست

و مرگ. سرد شدن جسم نيست
بل مرگ ازادي ست

و در غروب هشتمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك آادي را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي كه صداي من بود كه در رون من و مرا فرا مي‌گرفت و چنين گفت:تائودا ! نخستين راز آزادي خروج از گورهاي كهن و قلعه هاي فرو ريخته و مردابهاي بويناك است، آنجا كه آتش برخاسته از استخوانهاي كاهنان سومري و جادوگران و حكيمان كلداني فانوس راه منادياني شد كه از دفترهاي‌شان شعله هاي دوزخ زبانه ميكشد و خداي‌شان گوگرد مي پراكند و هراس مي‌آفريند و وجودش نفي آزادي ست. و دريغا كه كسي نمي انديشد.تائودا ! آن‌كه آزاده است نخست تمام جامه هاي فاخر و مقدس و عطر‌اگين گذشتگان را بدور مي افكند و عريان مي شود ، عريان چون آفتاب و درخت و دريا و باد ، و تا آفتاب بر او بتابد و درخت با او سخن بگويد و دريا او را بشويد و باد هواهاي تازه به او آورد.تائودا ! مرد عريان را در اين منزل نه آئيني ست و نه اعتقادي و نه تمايلي. تنها هست ، چون كودكي زاده شده از مادر.تائودا ! چون عريان شوي و مردابها و گورها و قلعه هاي كهن را وداع كني هزاران شبح خوف و هول با الواح بشارت و وحشت از آسمان فرود مي آيند و از زمين فرا مي روند و هزاران خداگردا گرد تو چون گردبادي تاريك و خوف آور تنوره خواهند كشيد تا ترا به تاريكي هاي گذشته باز گردانند.تائودا !بايست و مهراس! آنان وجود ندارند و از درون تو بر تو مي بارند. آزاد باش‌و استوار بمان! ،از نو زاده شو ، شاهد تولد خويشتن باش، از نو اختيار كن! وبالهاي روشن خود را درافقهائي ديگر بگشاي .تائودا1 چون از بت هائي كه در درون تو سر بر مي آورند جدا گردي آزادي را در خواهي يافت.تائودا! در اين جاست كه كفر مقدس نخستين گام عصيان، عصيان مقدس نخستين گام آزادي و آزادي منت پذير معرفت جدا شده از بت ها و بتكده هاي زنگين است.تائودا !پهناور و گسترده باش و تمام جهان را چون زيباترين محبوب در آغوش گير و اين آزادي در انديشيدن است.تائودا! تن خود را ميازار و از رفتارهاي ناشايست بر كنار و آن را نيرومند بدار و از گنجهاي پنجگانه خود آن چنان كه بايد استفاده كن.اعتدال را رعايت كن و گاه تا سختي ها را تاب آوري بر خويش سخت گير و گاه خود را گستردگي ده و خويش را بنواز و خود در ميان اين دو رها باش و اين آزادي تن توست.تائودا آزادي انديشه و آزادي تن اما تماي آزادي نيست ، آدمي را از زيستن در ميان آدميان گريزي نيست. پس آزادي انديشه و تن تو در جدال با آزادي انديشه و تن ديگران خواهد بود.تائودا !در هر شهر به آن آزادي كه بيش از همه با آزادي هاي كوچك در موافقت است دل سپار و به خاطر آن حتي از آزادي خويش بگذر و حتي بمير.تائودا آزادي معيار معيار هاست از آن آئين كه آزادي را پايمال مي كند روي بتاب و از خدائي كه مناديگر آزادي نيست بگريزو اگردر معرفت خود به يقين رسيدي كه كسي خون ازادي را مي ريزد او را مرده بپندار و در انديشه ي شمشير و آوارگي و مرگ باش.تائودا! آزادي نان است و خانه و آب خنك كوهسار ها، آزادي صداي سازهاست و پرواز پرندگان و وگذر گله ها و رويش گندمزارها و درخشش سيب و انگور در پرتو ماهتاب و آفتاب. آزادي زيبائي زنان و مردان و كودكان ست صداي بوسه هاست و طلوع ماه از نيزارهاو احساس زلال مسافري كه ميداند راه خالي از خطر است. آزادي خرد است و معرفت شعرست و دل انگيزترين حكايت، رونق بستانها و كارگاهها و شادي شهرها و دهكده هاست و صداي دف و ساز جشن ها.تائودا !آزادي بلوغ انسانيت است و مرگ توحش. آزادي همان نام پنهان زندگي ست و مرگ سرد شدن جسم نيست بلكه مرگ آزاديست و در حاليكه مردمان تنفس مي كنند .تائودا با آزادي زندگي كن و به خاطر آزادي بمير و كلام هنوز باقي ست

غروب نهم

دوستان ودشمنان آزادی

آزادي ديوار و حصار نمي شناسد

ودشمن ترين دشمنان آزادي

آنست كه در كلام ازادي نهان شود

و زنجير گرد كند

و در غروب نهمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر از خاموشي من پيدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك دشمنان و دوستان آزادي را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا گرفت و چنين گفت:تائودا به دشتها بيانديش ودشمن دشتهاي بيكرانه كيست؟ دشمن پهناوري دشتها حصارهاست و دشمنان آزادي صاحبان حصارهايند. دشمنان آزادي آنانند كه روح و انديشه و دل بيكران آدمي را با ديوارها محصور ميكنند.تائودا آزادي ديوار و حصار نمي شناسد پس دشمنان ازادي كاهنانند و حاكمانند و انان كه در ظلمت زنده اند و نان خود را در خدمت به اينان در خون مردمان خيس مي كنند و به دهان ميگذارند، و من به تو مي گويم دشمنان آزادي بيش از حاكمان كاهنانند و بيش از كاهنان منادياني كه از كلمات هول گرداگرد جمجمه هاي آدميان ديوار مي كشند و نور زندگي را روسپي مي خوانند و از كلمات كتابهايشان اتش دوزخ زبانه مي كشدو پايه هاي اقتدارشان نه برخرد و عشق بل بر گورهاي كاهنان سومري و كابوسهاي حكيمان كلداني استوار شده است. آنان كه كلماتشان بر صفحات كتابهاي كهن چون گله هاي ماران صفير مي كشند و وحشت مي افرينند و امعا و احشاي خدايانشان مغزها را ذوب مي كند و به مدفوع بدل مي سازد.تائودا ! دشمنان آزادي جهل است و وحشت، پس شمشيرهاي خونين در جهل و وحشت تنفس مي كنند.تائودا !اينان دشمنان آزادي اند و آن كسان كه اينان را اطاعت كنند دشمنان آزادي اند اگر چه در زمره ي فقيران در سرائي بي سقف گرسنه سر بر بستر نهند و يا در زمره ي گدايان بازارها باشند.تائودا دوستان آزادي اما رسولان محبت و عشق و عياران آزاده و حكيمان وارسته و شاعران بي پروايند. رسولاني كه ديوارهاي سرد و سخت را فرو ميريزند، تنفسي ديگر را نويد مي دهند و وجود خدايشان انكار آزادي نيست.تائودا! دوستان آزادي آن عيارانند كه خود سلاح آزادي اند، بي نام اما عظيم و گمشده در روشنائي هاي جان خويش و جهان بي زوال ، و آن حكيمان كه خورشيدهاي آينده بر كلماتشان ميدرخشد و طالع مي شود و ان شاعران كه خود شعر مجسم اند و ساكنان ژرفاهاي سومين اقليم معرفت اند.آنان كه پس از خاموشي با ديگران سخن ميگويند، آنان كه كلماتشان خانه ي عصيان و شوريدگي ست و هيچگاه بر لبان حكمان و كاهنان نمي نشيند.تائودا !اينان دشمنان و دوستان آزادي اند، اما دوست ترين دوستان آزادي آن كس است كه بي نام در آزادي قدم زند و آن را بپروراند و هيچ سودائي اورا از ثمرهاي آزادي در دل نباشد ،و دشمن ترين دشمنان آزادي ان كس است كه در كلام آزادي نهان شود و حصار بر اورد و زنجير گرد كند و هنوز كلام باقي ست

غروب‌دهم


عشق خطيرست
چه بسيار از عشق ميگويند
و عشق را ندانسته اند
عشق گفتني نيست

و در غروب دهمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك عشق را پرسيدم. پرنده ي كوچك در نور آبي‌رنگ خويش محو وآشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود در درون من و مرا فرا مي گرفت و چنين گفت:تائودا !ترا پيكري‌ست و ترا رواني. زندگي‌را نيز تن و جاني ست.تائودا جهان كالبد زندگي وعشق روان اوست و بي عشق جهان‌در درون خود و در چشمان تو مي ميرد.تائودا ! غم انگيز است زيباترين بستانها و آسمان سنگين از بار ستاره ها ورود زمزمه گرو جنبش نسيم در ميان شكوفه ها و خاموشي دشتهاي بي پايان اگر عشق گرماي خود را نيفشاند. و چه زيباست كوير خشك و كوههاي تيره و وزش بادهاي سرد اگر چشمان و دل تو از گرماي عشق گرم باشد.تائودا !عشق رفيق جاودان اميد و چشمه ي جوشان آرزوهاست، عشق آن كيمياست‌كه زشتي ها را سراسر زيبائي مي كند وتنهائي هاي گران را پاك مي سازد. عشق بالهاي پروازست. شرابي ست كه مستي ان را پاياني نيست اعجازست و تحمل.تائودا! عشق راه معرفت ‌راه اختيار و نيروي آزادي ست و هيچ آئيني بر دل نخواهد نشست مگر با كليد عشق دريچه ي قلب آدمي را بگشايد.تائودا ! معرفت جهان و تمامت بي پايان تنها از طريق عشق ميسر ست.تائودا! عشق خطيرست ،و چه بسيار از عشق ميگويند و عشق را ندانسته اند.تائودا! عشق گفتني نيست معرفت آن تمام دل است و وجود ، عشق ريشه ايست كه بر كنده نميشود و توفانها را تاب مي اورد و زمان را مغلوب مي كند و چون بركنده شود وجود و دل ديگرگون مي شوند.تائودا !ترا ديگر بار كلام مكرر ميكنم عشق خطيرست و خطر و چه بسيار از عشق ميگويند و عشق را بازيچه مي كنند وآن كه عشق را بازيچه كند از آدمي ،خاكي بي جان، يا ابليسي تاريك خواهد ساخت .تائودا! پرنده ي عشق هرگز بر دريچه ي سراي كاهنان و حاكمان و سوداگران درنگ نخواهد كرد و آوازي نخواهد خواند.تائودا! بامهاي غريب و خاموش دريچه هاي غمگين معرفت زيبائي هائي كه در ژرفاي سوم ادراك ميشوند وبسا پنهاني هاي كوچك زندگاني ساده ترين و گمنام ترين مردمان گذرگاه و پناهگاه پرنده ي عشق است.تائودا عشق خطيرست

Saturday 17 January 2009

تقدیم به فرزندان فلسطین
....
و انسان
شرمنده از خویش
شرمندۀ قرن ها و هزاره ها
و بر این قدمت چه حاصلی! چه حاصلی

در این تاریکی تاریخ
چه رازهاست که به سخن نشسته
وچه رازها که ناگفته خشکید در گلو
و انسان
جز براین تاریکی بر هیچ نیفزود
آه بگذارید براین کاشانه بگریم
دستی که ما را ناهمگون ساخت
و بر سرلوح ما مرگ را زیبنده تر می دید
اژدهایی ست
و سهمگین رویایی
نعره کشان و کف آلوده
خشکیده لب و در هراس
خون ما را بر زمین میخواهد
و ما را دشمن بر خویش
واو را لذتی مشمئـز کننده
که بر آن انتهایی نیست

و بر این عطش پایانی نبود
و بر این عطش پایانی نیست!

آه اشکهایم
اگر کفافم دهید
اقیانوسی می خواهمتان
که بشویم
این خانۀ محنت را
وچراغی بر درش بیاوزم
که عشق را پرتو افکند
تا درخشندگیِ نورش را

سایه بانی نباشد
و انسان
چه شرمنده و مغموم

!و چه بی حاصلی
خواهم ازین رویا بدر آیم
که ای کاش زبنیادش نبود
آنگونه که از خواب آشفته بر آیم
آه، بگذارید براین کاشانه بگریم
چه کسی از دوست داشتن می هراسد
دستانی که آتش را بر ما خواست
،،خانه اش ویران باد،،*
***
قصابان به هیبت به تماشا نشسته اند
قربانیان، گسترده بر فرش زمین
وفاتحان بی حاصلی
لاشخور وار بر اجساد مردگان
تسخیر اعتبار انسان را جشن می گیرند
نعره کشان و مست
دهان به تعفن می گشایند
که این منم انسان متمدن
یکه تازٍ هر اشاره
عقربک زمان به اشارتیست مرا
!!صاحب بی بدیلم من

وارثان بی حاصلی
بی اعتبار از هرچه شایست
به هزار چهره
سکوت را
و انجماد را تعبیه می سازند
آنکه فتنه می کارد
جز توفان درو نخواهد کرد
!وارثان بی حاصلی را چه حاصل

سکوت خود شاهدیست
و زهرخند را به تماشا نشسته
تا دست در دست
قربانیان را به مسلخ برند

آه بگذارید بر این خانه بگریم
خواهم که لباسی براین خسته تن سازم
آنگونه که سبزی بر درخت
آن سان که گُل بر شاخسار
وپرواز بر بالهای پرنده زیباست
اینگونه می خواهمت!
زیبا
که چشم را ز تماشایت سیری نباشد
و فرزندانم را نشاطی و شوری


آن که آتش را ازما به سرقت برد
نه از آنگونه که گرمی افروزد
یا سازد اجاقی و نانی به گرمایش
و گرسنه گان را مرحمتی
که هیزمی افروزد
بر تمامی خانه هامان
بگذارید بر این خانه بگریم
و اینگونه
انسان شرمنده و مغموم
چشم بر هم نهاده به رویایی عبس
وبیداری را
به هزار آرزو نشسته
آه ای زندگی
زیبا می خواهمت!
تا چشم را ز تماشایت سیری نباشد
و فرزندانم را نشاطی و شوری
نه آن که هراسی ز سایه ات
آه رویا های من
دریغا
دریغا ز بی حاص
لی
دریغا