Friday 20 February 2009


عشـق ِ ایــران کلیـــد ِ دشــواری ست !ـ
م- سحر
میهن آزردهء ستمکاری ست
ننگِ سی ساله همچنان جاری ست
قشر ِ روحانیت به نام خدا
سخت مشغول مردم آزاری ست
بر بساط ِ قساوت و تزویر
دین ِ حق عرصهء تبهکاری ست
قاضی شرع ، میر ِ قصّابان
بُت ، امام و شکنجه گر قاری ست
دزد با جامه پیامبران
در صف مؤمنان به طرّاری ست
تیغ ِ تقوا به دستِ شبروِ ِ دون
راهزن ، رهنمای رهداری ست
غم و حسرت به جام ِ اهل هنر
خـُرّم آن کس که از هنر عاری ست
زن و فرزند ِ هیچ آزاده
نیست کاسوده از گرفتاری ست
شاخ و برگ درختِ خنده و شوق
هیزم مطبخ ِ عزا داری ست
قوتِ غم شد نشاط اهل زمان
وآنچه باقی ست ، گریه و زاری ست
جان نبرده ست هیچ رنگ الا
رنگ ِ ظلمت که بر جهان ساری ست
همه در سایهء سیهرویی
همه سرمایهء سیهکاری ست
لَش و ناداشت میر و فرماندار
پَست و نابَهره شیخ ِ درباری ست
محتسب تخت بسته بر منبر
شرع ، فرمانده تبهکاری ست
تاج بنشسته است بر دستار
شبِ تسبیح و روز ِدستاری ست
مشت ِریشی به چهره های عبوس
معنی زُهد وعین دینداری ست
شکم پیچ پیچ ِ آز و نیاز
هردم آمادهء فداکاری ست
معده انبار می کنند از دین
دین مراعات ِ معده انباری ست
کشوری را به کام مرگ برند
کارشان ظلم و ضربه شان کاری ست
دست ، گویند دست ِالله است
این که در آستین ِ جبّاری ست
تیغ ، گویند تیغ اسلام است
آن که خون ِ جوان ازو جاری ست
صوت ، گویند صوت قرآن است
آن که در بوق ها به غدّاری ست
جمکران کرده اند و می گویند
حجّت اینجا به ناپدیداری ست
قائم اینجا در آن غیاب ِ بزرگ
کار فرما به چاه ِ ناچاری ست
مکر ها می کنند و می گویند
ذاتِ حق اوستاد ِ مکّاری ست
راستی را چه روزگار بدی ست
که خدا نیز اسب ِ عصاری ست
روز و شب گاری فقیهان را
گـِرد ِ سنگاسیا به دوّرای ست
روغن خلق ، قوت روحانی
رزق ِ امسال و ذوق ِ پیراری ست
رزق امسال و خون ِ سی
ساله
از لب و لوچهء« خدا» جاری ست
این خدا نیست این عدوی خداست
نام او ننگ ِ حضرت ِ باری ست
این خدا نیست ، تیغهء تبر است
درکف قهر و کین به قهاری ست
باغ و بستان شکست و دار و درخت
شیخ ، هیزم فروش بازاری ست
دوزخ افروز میهن است و دلش
زآهن زهر خورد ِ زنگاری ست
لوحی از جنس ناب ِناجنسی
دلی انبان ِ نا بهنجاری ست
رفت سی سال و دست کـِردار
شصعب ، در کار ِنا بکرداری ست
رفت سی سال و گرگ ِ عاطفه اش
همچنان پروراندهء هاری ست
رفت سی سال و زیر ِ بیرق ِ دین
عشق ، جرم و هنر ، سبکساری ست
زن سیه پوش و مرد، اندُه نوش
خون ِدلشان به خوان ِ افطاری ست
رفت سی سال و مکر ِ ابلیسی
حُکمفرمای فقه سالاری ست
رفت سی سال و رغم شوکت ِ عشق
همچو شب ، روز عاشقان تاری ست
خنجری رخنه کرده در شادی
دشنه ای در نشسته در یاری ست□
ما چه کردیم تا چنین بینیم ؟
این چه دادی ست ، وین چه داداری ست ؟
این چه عدلی ست ؟ این چه اسلامی ست ؟
این چه سّری ست ؟ این چه اسراری ست ؟
ازچه جاری به نام ِحُکم ِ خدا
حُکم ِدین بارهء دو دیناری ست؟
ز چه رو می زنند و می بندند
خود مگر ایلغار تاتاری ست؟
ازچه رو می کـُشند و می سوزند
مگر این جان متاع عطاری ست؟
مگر انسان تـَره ست و خواهد رُست
که چنین سهم ِ داس ِ دستاری ست ؟
مگر این بار نیز قوم مغول
تاختن کرد وگرم ِ خونخواری ست؟
گر چنین خون خورد جناب ِ فقیه
از تموچین چه جای بیزاری ست ؟□
پایداری طلب که ایران را
پایداری امید ِبیداری ست !ـ
مرگ ظلمت در اوج تاریکی ست
اوج فواره با نگونساری ست !ـ
نسل ها ره روند و ره کوبند
راه فردا به سوی همواری ست
جان ما رهرو رهایی باد
عشق ایران کلید دشواری ست !ـ
..........................................
پاریس
، 19.2.2009

No comments:

Post a Comment