Monday 19 January 2009

تاعودا،پرنده کوچک و ببر مهربان

اسماعیل وفا یغمایی
غروب ششم

جبر و اختیار

چون مجبور باشي

تفاوت تو با سنگها چيست؟

معناي خير چيست و شر چيست؟

وبهاي اختيار رنج است و اشک


و در غروب ششمين روز بار ديگر پرنده ي كوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم ازپرنده ي كوچك اختيار را پرسيدم و اجبار راوپرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو واشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا ميگرفت و چنين گفت،تائودا پيش از انكه آدمي زاده شود جهان در اختيار مطلق خويش كه جبر مطلق اوست مي چرخيد.تائودا در دور ترين مرز تمامت بي پايان، اختيار و اجبار روايت زندگاني و مرگند. اختيار اجبار و اجبار اختيارست.تائودا چون آدمي زاده شد اختيار زاده شد.تائودا به روزگار ما اختيار محاط در اقيانوس اجبارست و رنج زاده ي جدال ابدي اجبار و اختيار و آيا روزي خواهد آمد كه اجبار در اختيار احاطه شود.تائودا اختيار و اجبار و آزادي و معرفت در هم آميخته اند. معرفت زنجيرها را فرو ميريزد و مشعلي بر مي افروزد كه تمام تاريكي ها توان خاموش كردنش را ندارند. معرفت آدمي را آزاد مي دارد ؤ ان كه آزاد است اختيار مي كنداما آنكه بي خرد مي ماند اسيرست و آنكه اسير است مجبور است.تائودا معرفت مطلق و جود ندارد پس در پي آزادي مطلق و اختيار مطلق مباش. تائودا به دواير در هم بينديش . هر دايره‌ي محيط بردايره‌ي درون خود مطلق استو هر دايره ي احاطه شده در دايره يبيرون خود نسبي ست.تائودا اين چنين هر اختيار كوچك در دايره ي جبري بزرگ مغلوب و هر اختيار بزرگ بر دايرهي جبري كوچك غالب خواهد امد.تائودا مهيب ترين راز جهان را در اين نكته در ياب.هر اندازه كه تو در اقليم وجود مختار باشي ، تمامت بي پايان در توست و چون مجبور باشي تفاوت با سنگها چيست و معناي خير چيست و شر چيست.تائودا با اين همه از هر طعام به اندازه تناول كن و در كنار هر اجاق فاصله اي مي بايست تا جامه هايت نسوزدو من كه پرنده ي كوچك باشم از مجبوران نيستم زيرا بهاي اختيار و آزادي از قفس ها را با رنج خويش و تنهائي خود پرداخته ام. تائودا بهاي اختيار رنج است و اشك


غروب هفتم


سفر معرفت
كم از سفر درياها نيست
از جولانگاه موج‌ها و كف‌ها به توفان سفر كن
در آن جا معرفتي ديگر را ديدار خواهي كرد
و در غروب هفتمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند ومن كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك معرفت را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محوو آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا گرفت و چنين گفت:تائودا ! چه شگفت است حديث معرفت.آينه ي شكسته اي ست حديث معرفت كه هر كس پاره اي از آن را به دست دارد و جهان را در آن مي نگرد.تائودا!دريغا كه معرفت ما پيش از زادن ما مهيا شده است و ما از دهانه ي رحم مادران خود بر جداول معرفت مردگان از ياد رفته ونورهاي خاموش شده و آتشهاي تاريك فرو مي افتيم.تائودا!چه بسيار رسولان دروغيني كه پيام آور معرفت كاذب و مناديان آن معرفت اند كه دير گاهي ست جز پيكري سرد شده و عاري از حيات نيست.تائودا! چه بسيارند عالماني كه دزدان معرفتند و چون معرفت تو غارت شود خود درب خانه خود را بر روي راهزنان خواهي گشود وخود بستري عطر اگين ‹را خواهي گسترد تا بر آن راهزنان با محبوب تو درآميزند.تائودا هر وجود را ناموسي ست وقانوني ، و معرفت،ادراك و احساس ناموسها و قانون هاي انسان و اجتماع و اشياء و تنظيم قـرب و بعد تـو با آنان است.تائودا!چشمان تو و آن‌چه مي بيني خويشاوندند. گوشهاي تو و آن‌چه مي شنوي خويشاوندند.دست تو با آن چه كه بر آن دست مي سائي خويشاوندند و از اين روست كه آسمان در چشمان تو مدورست و صداي ني لبك چوپانان دل انگيز و زبري و نرمي قابل ادراك است.تائودا ! قانوني واحد بر بيننده و ديده شونده ، شنونده و شنيده شده و لمس كننده و لمس شده حكم مي راند، و معرفت، شناخت اين قانون است و شناخت ارتباط وجود تو با آن چه كه پيرامون تو، و ادراك رازهاي پيرامون توستتائودا ! در معابد رسولاني را خواهي ديد كه بر آنند تا چشم تو را و گوش ترا با قانوني ديگر به ديدن و شنيدن وادارند و دست ترا با قانوني ديگر با اشيا آشنا سازند.تائودا !از آنان به كوهها بگريز به درياها پناه ببر و اگر مي تواني به ستاره‌اي دور دست پرواز كن.تائودا ! مغلوب نيروي بيكران ابلهان و فريفته ي آنان مشو.تائودا !اگر فريفته‌ي آنان شوي احساسات تو ديگر گون خواهد شد و معرفتي كاذب راادراك خواهي كرد و مسافر سر گردان دهليزهاي تاريك و بي پايان خواهي شد.تائودا ! با جادوي سياه اين معرفت شايد آسمان آبي را بنفش و خورشيد را به هيئت سپري با اضلاع فراوان مشاهده كني و مومنانه گواهي دهي كه گله هاي گاو در آسمان ستاره چرا مي كنند و عقابي در راسته‌ي نساجان درحال بافتن پارچه است اما قانون جهان در بيرون از حصارهاي جمجمه‌ي‌افسون شده ي تو جاريست و تو تنها توان همسفري با او را داري.تائودا! در هزاران سال ديگر هيچ قانوني اختراع نخواهد شد بلكه قوانين كشف خواهند شد.تائودا ! زمين ودريا و آسمان را لايه هائي متفاوت است. سفرمعرفت كم ازسفر درياها نيست. بكوش تا از جولانگاه موج‌ها و كف ها به توفان سفر كني و به اعماق بروي در آنجا معرفتي ديگر را ديدار خواهي كرد و پس از آن نيز به ژرفاهاي ديگر سفر كن. ژرفاي سوم جائي ست كه جولانگاه حكيمان تنها و خاموش است. در اين ژرفا هر نگاه معرفت است ، هر تنفس معرفت است . هر شنيدن معرفت است و معرفت در درون تو حضور داردو تو خود نفس معرفتي اگر چه غريب خواهي بود و غريب خواهي ماند و غريب به سفر خواهي رفت.تائودا !از غربت در معرفت مهراس . بر پيشاني مردابها حشرات و پرندگان ناتوان پرواز مي كنند و بسيارند و در بسياري خود شاد و غافلند، عقاب تنهاي دور پرواز اما تنها بر فراز قله ها دمساز خورشيد و بادهاي تند است . تائودا معرفت عقاب تنها معرفت شايسته است

غروب هشتم


آزادي

همان نام پنهان زندگي ست

و مرگ. سرد شدن جسم نيست
بل مرگ ازادي ست

و در غروب هشتمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك آادي را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي كه صداي من بود كه در رون من و مرا فرا مي‌گرفت و چنين گفت:تائودا ! نخستين راز آزادي خروج از گورهاي كهن و قلعه هاي فرو ريخته و مردابهاي بويناك است، آنجا كه آتش برخاسته از استخوانهاي كاهنان سومري و جادوگران و حكيمان كلداني فانوس راه منادياني شد كه از دفترهاي‌شان شعله هاي دوزخ زبانه ميكشد و خداي‌شان گوگرد مي پراكند و هراس مي‌آفريند و وجودش نفي آزادي ست. و دريغا كه كسي نمي انديشد.تائودا ! آن‌كه آزاده است نخست تمام جامه هاي فاخر و مقدس و عطر‌اگين گذشتگان را بدور مي افكند و عريان مي شود ، عريان چون آفتاب و درخت و دريا و باد ، و تا آفتاب بر او بتابد و درخت با او سخن بگويد و دريا او را بشويد و باد هواهاي تازه به او آورد.تائودا ! مرد عريان را در اين منزل نه آئيني ست و نه اعتقادي و نه تمايلي. تنها هست ، چون كودكي زاده شده از مادر.تائودا ! چون عريان شوي و مردابها و گورها و قلعه هاي كهن را وداع كني هزاران شبح خوف و هول با الواح بشارت و وحشت از آسمان فرود مي آيند و از زمين فرا مي روند و هزاران خداگردا گرد تو چون گردبادي تاريك و خوف آور تنوره خواهند كشيد تا ترا به تاريكي هاي گذشته باز گردانند.تائودا !بايست و مهراس! آنان وجود ندارند و از درون تو بر تو مي بارند. آزاد باش‌و استوار بمان! ،از نو زاده شو ، شاهد تولد خويشتن باش، از نو اختيار كن! وبالهاي روشن خود را درافقهائي ديگر بگشاي .تائودا1 چون از بت هائي كه در درون تو سر بر مي آورند جدا گردي آزادي را در خواهي يافت.تائودا! در اين جاست كه كفر مقدس نخستين گام عصيان، عصيان مقدس نخستين گام آزادي و آزادي منت پذير معرفت جدا شده از بت ها و بتكده هاي زنگين است.تائودا !پهناور و گسترده باش و تمام جهان را چون زيباترين محبوب در آغوش گير و اين آزادي در انديشيدن است.تائودا! تن خود را ميازار و از رفتارهاي ناشايست بر كنار و آن را نيرومند بدار و از گنجهاي پنجگانه خود آن چنان كه بايد استفاده كن.اعتدال را رعايت كن و گاه تا سختي ها را تاب آوري بر خويش سخت گير و گاه خود را گستردگي ده و خويش را بنواز و خود در ميان اين دو رها باش و اين آزادي تن توست.تائودا آزادي انديشه و آزادي تن اما تماي آزادي نيست ، آدمي را از زيستن در ميان آدميان گريزي نيست. پس آزادي انديشه و تن تو در جدال با آزادي انديشه و تن ديگران خواهد بود.تائودا !در هر شهر به آن آزادي كه بيش از همه با آزادي هاي كوچك در موافقت است دل سپار و به خاطر آن حتي از آزادي خويش بگذر و حتي بمير.تائودا آزادي معيار معيار هاست از آن آئين كه آزادي را پايمال مي كند روي بتاب و از خدائي كه مناديگر آزادي نيست بگريزو اگردر معرفت خود به يقين رسيدي كه كسي خون ازادي را مي ريزد او را مرده بپندار و در انديشه ي شمشير و آوارگي و مرگ باش.تائودا! آزادي نان است و خانه و آب خنك كوهسار ها، آزادي صداي سازهاست و پرواز پرندگان و وگذر گله ها و رويش گندمزارها و درخشش سيب و انگور در پرتو ماهتاب و آفتاب. آزادي زيبائي زنان و مردان و كودكان ست صداي بوسه هاست و طلوع ماه از نيزارهاو احساس زلال مسافري كه ميداند راه خالي از خطر است. آزادي خرد است و معرفت شعرست و دل انگيزترين حكايت، رونق بستانها و كارگاهها و شادي شهرها و دهكده هاست و صداي دف و ساز جشن ها.تائودا !آزادي بلوغ انسانيت است و مرگ توحش. آزادي همان نام پنهان زندگي ست و مرگ سرد شدن جسم نيست بلكه مرگ آزاديست و در حاليكه مردمان تنفس مي كنند .تائودا با آزادي زندگي كن و به خاطر آزادي بمير و كلام هنوز باقي ست

غروب نهم

دوستان ودشمنان آزادی

آزادي ديوار و حصار نمي شناسد

ودشمن ترين دشمنان آزادي

آنست كه در كلام ازادي نهان شود

و زنجير گرد كند

و در غروب نهمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر از خاموشي من پيدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك دشمنان و دوستان آزادي را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا گرفت و چنين گفت:تائودا به دشتها بيانديش ودشمن دشتهاي بيكرانه كيست؟ دشمن پهناوري دشتها حصارهاست و دشمنان آزادي صاحبان حصارهايند. دشمنان آزادي آنانند كه روح و انديشه و دل بيكران آدمي را با ديوارها محصور ميكنند.تائودا آزادي ديوار و حصار نمي شناسد پس دشمنان ازادي كاهنانند و حاكمانند و انان كه در ظلمت زنده اند و نان خود را در خدمت به اينان در خون مردمان خيس مي كنند و به دهان ميگذارند، و من به تو مي گويم دشمنان آزادي بيش از حاكمان كاهنانند و بيش از كاهنان منادياني كه از كلمات هول گرداگرد جمجمه هاي آدميان ديوار مي كشند و نور زندگي را روسپي مي خوانند و از كلمات كتابهايشان اتش دوزخ زبانه مي كشدو پايه هاي اقتدارشان نه برخرد و عشق بل بر گورهاي كاهنان سومري و كابوسهاي حكيمان كلداني استوار شده است. آنان كه كلماتشان بر صفحات كتابهاي كهن چون گله هاي ماران صفير مي كشند و وحشت مي افرينند و امعا و احشاي خدايانشان مغزها را ذوب مي كند و به مدفوع بدل مي سازد.تائودا ! دشمنان آزادي جهل است و وحشت، پس شمشيرهاي خونين در جهل و وحشت تنفس مي كنند.تائودا !اينان دشمنان آزادي اند و آن كسان كه اينان را اطاعت كنند دشمنان آزادي اند اگر چه در زمره ي فقيران در سرائي بي سقف گرسنه سر بر بستر نهند و يا در زمره ي گدايان بازارها باشند.تائودا دوستان آزادي اما رسولان محبت و عشق و عياران آزاده و حكيمان وارسته و شاعران بي پروايند. رسولاني كه ديوارهاي سرد و سخت را فرو ميريزند، تنفسي ديگر را نويد مي دهند و وجود خدايشان انكار آزادي نيست.تائودا! دوستان آزادي آن عيارانند كه خود سلاح آزادي اند، بي نام اما عظيم و گمشده در روشنائي هاي جان خويش و جهان بي زوال ، و آن حكيمان كه خورشيدهاي آينده بر كلماتشان ميدرخشد و طالع مي شود و ان شاعران كه خود شعر مجسم اند و ساكنان ژرفاهاي سومين اقليم معرفت اند.آنان كه پس از خاموشي با ديگران سخن ميگويند، آنان كه كلماتشان خانه ي عصيان و شوريدگي ست و هيچگاه بر لبان حكمان و كاهنان نمي نشيند.تائودا !اينان دشمنان و دوستان آزادي اند، اما دوست ترين دوستان آزادي آن كس است كه بي نام در آزادي قدم زند و آن را بپروراند و هيچ سودائي اورا از ثمرهاي آزادي در دل نباشد ،و دشمن ترين دشمنان آزادي ان كس است كه در كلام آزادي نهان شود و حصار بر اورد و زنجير گرد كند و هنوز كلام باقي ست

غروب‌دهم


عشق خطيرست
چه بسيار از عشق ميگويند
و عشق را ندانسته اند
عشق گفتني نيست

و در غروب دهمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك عشق را پرسيدم. پرنده ي كوچك در نور آبي‌رنگ خويش محو وآشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود در درون من و مرا فرا مي گرفت و چنين گفت:تائودا !ترا پيكري‌ست و ترا رواني. زندگي‌را نيز تن و جاني ست.تائودا جهان كالبد زندگي وعشق روان اوست و بي عشق جهان‌در درون خود و در چشمان تو مي ميرد.تائودا ! غم انگيز است زيباترين بستانها و آسمان سنگين از بار ستاره ها ورود زمزمه گرو جنبش نسيم در ميان شكوفه ها و خاموشي دشتهاي بي پايان اگر عشق گرماي خود را نيفشاند. و چه زيباست كوير خشك و كوههاي تيره و وزش بادهاي سرد اگر چشمان و دل تو از گرماي عشق گرم باشد.تائودا !عشق رفيق جاودان اميد و چشمه ي جوشان آرزوهاست، عشق آن كيمياست‌كه زشتي ها را سراسر زيبائي مي كند وتنهائي هاي گران را پاك مي سازد. عشق بالهاي پروازست. شرابي ست كه مستي ان را پاياني نيست اعجازست و تحمل.تائودا! عشق راه معرفت ‌راه اختيار و نيروي آزادي ست و هيچ آئيني بر دل نخواهد نشست مگر با كليد عشق دريچه ي قلب آدمي را بگشايد.تائودا ! معرفت جهان و تمامت بي پايان تنها از طريق عشق ميسر ست.تائودا! عشق خطيرست ،و چه بسيار از عشق ميگويند و عشق را ندانسته اند.تائودا! عشق گفتني نيست معرفت آن تمام دل است و وجود ، عشق ريشه ايست كه بر كنده نميشود و توفانها را تاب مي اورد و زمان را مغلوب مي كند و چون بركنده شود وجود و دل ديگرگون مي شوند.تائودا !ترا ديگر بار كلام مكرر ميكنم عشق خطيرست و خطر و چه بسيار از عشق ميگويند و عشق را بازيچه مي كنند وآن كه عشق را بازيچه كند از آدمي ،خاكي بي جان، يا ابليسي تاريك خواهد ساخت .تائودا! پرنده ي عشق هرگز بر دريچه ي سراي كاهنان و حاكمان و سوداگران درنگ نخواهد كرد و آوازي نخواهد خواند.تائودا! بامهاي غريب و خاموش دريچه هاي غمگين معرفت زيبائي هائي كه در ژرفاي سوم ادراك ميشوند وبسا پنهاني هاي كوچك زندگاني ساده ترين و گمنام ترين مردمان گذرگاه و پناهگاه پرنده ي عشق است.تائودا عشق خطيرست

No comments:

Post a Comment